|
سه شنبه 92 بهمن 29 :: 7:38 عصر :: نویسنده : *_ * باران * _ *
دوستت دارم هایت را کش بده ،
و تا می توانی بلند بگو ؛ می خواهم گوش آسمان کر شود ، می خواهم قلب زمین بلرزد ، می خواهم ، تو فرهاد باشی ، و من لیلی این دوران ؛ می خواهم ؛ من باشم ؛ تو باشی و عاشقی هامان ... موضوع مطلب :
سه شنبه 92 بهمن 29 :: 7:38 عصر :: نویسنده : *_ * باران * _ *
از شروع عشقمان تا پایان نفسهایم دوستت خواهم داشت
دوستت دارم به اندازه ی پلک هایی که در زمان خیال پردازی هایم زدم و چه بسیار خیالاتی که در ذهن پروراندم دوستت دارم بیشتر از خودم ، و به اندازه خدایم چون عاشق توام و محتاج خدایم عاشقانه دوستت خواهم داشت و دوستت دارم از ته دل دلی که پر میزند به سوی تو .... دلی که ساز عشق تو را از همه بهتر میزند
دوستت دارم حتی اگر یه شب به خواب من نیایی ! با تو تا نهایت زمانه تا باقی وجود تا انتهای عالم فانی عاشقانه خواهم ماند تا بلندی قله های سپید خوشبختی با دو بال نازک به پرواز در خواهم آمد تجربه اولین عشق با تو زیبا و شیرین شد مهربون ِ من با تو گل خوشبختی از اعماق وجودم جوانه زد با تو جرقه های عاشق شدن در آتشکده متروک قلبم شعله کشید ترانه های عاشقانه ام با تو به حقیقت پیوست انجماد خون در رگهای یخ زده ام در شراره های محبت سوزانت ذوب شد با تو و وجود پاک توست که میخواهم تا ابد بمانم تو که با داشتنت زمستان سرد به بهاری دلنشین خواهد بود تا همیشه و همیشه در کلبه ی عشق میزبان نفس های عاشقانه ات خواهم ماند موضوع مطلب :
سه شنبه 92 بهمن 29 :: 7:37 عصر :: نویسنده : *_ * باران * _ *
هر چی می خوای به من بگو قول می دم به خدا بگم . صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟ فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی می تونه تو رو دوست نداشته باشه؟ بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت : اصلا خدا باهام حرف نزنه گریه می کنما... بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛ بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو...دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت: خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم می خواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا... چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟ آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟ نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟ مثل خیلی ها که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن. مثل بقیه که بزرگن و فکر می کنن من الکی می گم با تو دوستم. مگه ما باهم دوست نیستیم؟ پس چرا کسی حرفمو باور نمی کنه ؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه این طوری نمی شه باهات حرف زد... خدا پس از تمام شدن گریه های کودک گفت: آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش می کنه... کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب می کردند تا تمام دنیا در دستشان جا می گرفت. کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان می خواستند .دنیا برای تو کوچک است ... بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی... کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت. موضوع مطلب :
سه شنبه 92 بهمن 29 :: 7:32 عصر :: نویسنده : *_ * باران * _ *
قلبم را در باغچه ام دفن کردم و مُردم
شاید سال ها بعد پسر بچه ای جسور از دیوار روی باغچه ام بپرد ، غنچه ای بچیند و بی وحشت از گفتن "دوستت دارم " به دخترک ِ همبازی اش در کوچه بدهد. موضوع مطلب :
سه شنبه 92 بهمن 29 :: 7:31 عصر :: نویسنده : *_ * باران * _ *
موضوع مطلب :
سه شنبه 92 بهمن 29 :: 7:29 عصر :: نویسنده : *_ * باران * _ *
تنهایی را دوست دارم زیرا دروغی در آن نیست . . . تنهایی را دوست دارم زیرا خداوند هم تنهاست . . . تنهایی را دوست دارم زیرا بی وفا نیست . . . تنهایی را دوست دارم زیرا عشق دروغی در آن نیست . . . تنهایی را دوست دارم زیرا تجربه کردم . . . تنهایی را دوست دارم زیرا دلهای شکسته همیشه تنهایند. . . موضوع مطلب :
سه شنبه 92 بهمن 29 :: 7:26 عصر :: نویسنده : *_ * باران * _ *
خدا جون؛ یه چیزی به این شیطون بگو اذیتم میکنه همش میخواد گولم بزنه هی میگه با خدات حرف نزن ...دروغ بگو همش میخواد ناراحتت کنم هی بهش میگم برو خدام مواظبمه
من خدامو دوست دارم نمیخوام ناراحتش کنم اما گوش نمیده حسودیش میشه میبینه او رو دوست نداری؛ میخواد یه کاری کنه منم دوست نداشته باشه بهش بگو دوستم داری موضوع مطلب :
سه شنبه 92 بهمن 29 :: 7:24 عصر :: نویسنده : *_ * باران * _ *
شمع به آسمان نگریست و گفت : شمع ، دوست دارم دوباره شمع شوم . خورشید با تعجب گفت : شمع ؟ شمع گفت : آری شمع ، دوست دارم که شمع شوم تا که دوباره در عشقش بسوزم و شب پروانه را سحر کنم . خورشید خشمگین شد و گفت : چیزی بشو مانند من تا که سالها زندگى کنی ، نه این که یک شبه نابود و نیست شوی . شمع لبخندی زد و گفت : من دیشب در کناره پروانه به عیشی رسیدم که تو در این همه سال زندگیت به آن نرسیدی !!! من این یک شب را به همه زندگی و عظمت و بزرگی تو نمی دهم. خورشید گفت : تو که دیشب این همه لذت برده ای پس چرا گریه می کنی ؟ شمع با چشمانی گریان گفت : من برای خودم گریه نمی کنم ، اشک من برای پروانه است که فردا شب در آن همه ظلمت و تاریکی چه خواهد کرد . و گریست و گریست تا که برای همیشه آرامید موضوع مطلب :
سه شنبه 92 بهمن 29 :: 7:22 عصر :: نویسنده : *_ * باران * _ *
موضوع مطلب :
سه شنبه 92 بهمن 29 :: 7:20 عصر :: نویسنده : *_ * باران * _ *
هنوز هم دلم تنگ می شود برای محض حرف زدنت و برای تکیه کلامهایت که نمی دانستی فقط کلام تو نبود من هم به آنها … تکیه داده بودم! موضوع مطلب : |