|
سه شنبه 92 بهمن 29 :: 7:24 عصر :: نویسنده : *_ * باران * _ *
شمع به آسمان نگریست و گفت : شمع ، دوست دارم دوباره شمع شوم . خورشید با تعجب گفت : شمع ؟ شمع گفت : آری شمع ، دوست دارم که شمع شوم تا که دوباره در عشقش بسوزم و شب پروانه را سحر کنم . خورشید خشمگین شد و گفت : چیزی بشو مانند من تا که سالها زندگى کنی ، نه این که یک شبه نابود و نیست شوی . شمع لبخندی زد و گفت : من دیشب در کناره پروانه به عیشی رسیدم که تو در این همه سال زندگیت به آن نرسیدی !!! من این یک شب را به همه زندگی و عظمت و بزرگی تو نمی دهم. خورشید گفت : تو که دیشب این همه لذت برده ای پس چرا گریه می کنی ؟ شمع با چشمانی گریان گفت : من برای خودم گریه نمی کنم ، اشک من برای پروانه است که فردا شب در آن همه ظلمت و تاریکی چه خواهد کرد . و گریست و گریست تا که برای همیشه آرامید موضوع مطلب : |